عاشقانه
06 شهریور 1402 توسط بهاره السادات پور رضوي مجومرد
-قهربودیم درحال نمازخوندن بود.
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن
ولی من بازباهاش قهربودم!
کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت:
غزل تمام،نمازش تمام، دنیامات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!
بازهم بهش نگاه نکردم
اینبارپرسید: عاشقمی؟
سکوت کردم..
گفت: عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟
گفتم:نه
گفت:لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری….
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
زدم زیرخنده، و روبروش نشستم
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه…
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم.. خداروشکرکه هستی ..
(📖 روایت عاشقانه از همسر شهید عباس بابایی)♥️